سال 85 بود که خودمو برای کنکور سراسری تجربی آماده کرده بودم درست ده روز مونده بود به امتحان کنکورم که یکی از عزیزانم (اعضای خانوادم ) در جوانی فوت شد. خیلی بهم ریختم. تا یکسال همش خوابشو می دیدم حالم اصلاً خوب نشد تا اینکه درسو کنکورو کنار گذاشتم دیگه درس نخوندم هدفمو گم کردم. خانوادم همش اصرار می کردن که باید دوباره کنکور شرکت کنی و بری اما من سال بعدش هم درس نخوندم. به اصرار خانوادم توی کلاس کنکور ثبت نام کردم تا انگیزم سرِجاش بیاد اما نیومد. تا اینکه وقتی خانوادم از دستم کلافه شدن گفتن چرا اینجوری می کنی چرا داری آیندتو خراب می کنی، باید دوباره کنکور بدی. اما دریچه های روح و وجودم بسته شده بود. ناگفته نمونه که اصلاً به حوزه رفتن هم فکر نمی کردم تا اینکه یه آگهی از زیر نویس تلویزیون داشت رد می شد که حوزه علمیه طلبه می پذیرد . اون موقع که پیامو دیدم توی کشمش خانواده مثل بچه ایی که زبان باز کنه گفتم می خوام برم حوزه. خانوادم موافق نبودن که بیام حوزه. همین حرفم جدی شد رفتم دفترچشو گرفتم و آزمون دادم . اما خانوادم نگرانم بودن که این راه من نیست. دو سه ماه اول خیلی بهِم سخت گذشت رنگ موکت های حوزمون خیلی اذیتم می کرد آخه حوزه ی ما خیلی درویشی بود. رنگش ذهنمو اذیت می کرد. خانوادم راست می گفتن همش این پا اون پا می کردم که یه بهانه پیدا کنم که انصراف بدم.
تا این که
یه شب خواب دیدم یه جایی همه ی مردم اعم از مرد و زن درِ یه مکانی جمع شدن تا اینکه چشمشون به من افتاد گفتن بزنین کنار خادم حضرت زهرا (سلام الله علیها) اومد . تو خواب من مات و مبهوت بودم مردم کنار رفتن در باز شد من تو رفتم و در بسته شد. یه جایی مثل مسجد بود با فرش های یک دست، همه یک رنگ، یه آیینه دم در بود من خودمو تو آیینه ندیدم . همش تو خواب تعجب کردم که چرا آیینه منو نشون نداد. خیلی جای باصفایی بود احساس آرامش و ترس با هم در من وجود داشت چون هیچ کس اونجا نبود خودم بودم تنهای تنها. بعد اون خواب هر وقت به یاد انصراف می افتادم این خواب بهم یه حس خوبی می داد که خادمی حضرت زهرا (سلام الله علیها) برات کافیه دیگه چی می خوای و دوباره قوت می گرفتم، روح خستم جون می گرفت و ادامه می دادم و افتخار می کنم به خادمی مادر سادات. إن شاالله که خدا خودش قبول کنه.
در پناه خداوند منان باشید.